سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ژرفای خیال

تو هم می روی ..

    نظر

یک روز یک نفر بود که برای من خیلی شبیه به تو بود و رفت ..

در آخرین نوشته ام، برایش نوشتم :

" یادم آمد به تو به من گفتی از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب، آینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی ازین شهر سفر کن .. "

برایش نوشتم و ساعت ها گریستم .. به یاد تمام آنچه که میان ما بود، بیاد تمام آن زیباترین لحظه هایی که در کنارش آرام گرفتم و به یاد تمام دل چرکین شدنهایی که ارزششان خیلی کمتر از پیوند میان ما بود ..

و پس از رفتنش این من بودم که رها شده در مرداب تنهایی، آنقدر دست و پا زده بودم که دیگر رمقی در دستانم نمانده بود ..

تا که تو آمدی و برایم ناجی شدی .. دستان خسته ام را نیروی دوباره بخشیدی .. در سخت ترین لحظه ها، سنگ صبور بودنت جان بی رمق مرا، نیرویی دوباره می بخشید و تسکین دل رنجور من بود ..

هم مسیر من ..

دست مرا رها نکن .. در این جاده سخت و ناهموار بدون تو حتی می ترسم تا یک قدم بردارم ..

خودخواهی است اگر حالا که داری مسیرت را به سوی جاده ی خوشبختی تغییر می دهی هر چیزی بر زبان آورم تا مانعت شوم اما می گویم : راهمان را جدا نکن ..

بدان که نمی توانم یک بار یکدیگر بار تنهایی را بر شانه هایم حمل کن .. بدان که بدون تو، این بار در اقیانوس تنهایی رها می شوم و در هیچ کس دیگر توان نجات من نیست ..